زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند...
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند...
زن جوان : یواش تر برو من می ترسم!
مرد جوان : نه ، اینجوري خیلی بهتره!
زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم!
مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگی دوستم داري...
زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی ...
مرد جوان : مرا محکم بگیر...
زن جوان : خوب ، حالا می شه یواشتر برونی ؟
مرد جوان : باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري ، آخه نمی تونم راحت برونم ، اذیتم می کنه .
.
.
.
.
روز بعد روزنامه ها نوشتند :
«. برخورد یک موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید »
.
.
.
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگري درگذشت...
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرین بار دوستت دارم را از
زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند...
برچسب ها: